شغاد و مرگ رستم

 

به روايت فردوسي، يكي از كنيزكان زال پسري به نام شغاد مي‌زايد. ستاره‌شناسان از شومي اين كودك نوزاد خبر مي‌دهند و پيشگويي مي‌كنند كه او نابودي خاندان سام،جد رستم، و تلخي ايّام را سبب مي‌شود و همه ی سيستان از او پرخروش مي‌گردد.

زال از اين خبر غمگين مي‌شود و از حوادث شوم روزگار به ايزد پناه مي‌برد. چون كودك از شير سير و دلارام و گوينده و يادگير مي‌شود و يال برمي‌افرازد، زال او را به وجهي نيكو از سيستان دور مي‌كند و به نزد شاه كابل مي‌فرستد. شغاد در آنجا جواني بالابلند و سواري دلاور مي‌شود و با دختر شاه پيوند زناشويي مي‌بندد. او كه باژخواهي رستم از شاه كابل را برنمي‌تابد، به فكر نابودي برادر مي‌افتد از اين‌رو رستم را با حيله به كابل و شكارگاه پر از چاه آن مي‌كشاند. رستم، رخش، زواره، برادر رستم، و ديگر سواران در چاه‌هاي عميق پرحربه و پرتيغ  شغاد مي‌افتند و همگي زخم‌هاي مهلك برمي‌دارند امّا رستم كه پيش از مرگ به حيله ی برادر آگاه مي‌شود، او را با تيري به درخت مي‌دوزد. بدين ‌ترتيب شغاد نه تنها رستم و زواره را نابود مي‌كند كه موجبات نابودي خاندان سام و ويراني سيستان را نيز فراهم مي‌آورد زيرا بهمن، پسر اسفنديار، كه در انديشه ی  كين‌خواهي از خاندان رستم است اينك هيچ مانعي در اين راه نمي‌يابد. او با يكصدهزار شمشيرزن به سيستان مي‌تازد، زال را به بند مي‌كشد، همه ی زابلستان را به تاراج مي‌دهد و پس از درهم‌شكستن سپاهيان فرامرز، پسر رستم، وي را نگونسار بر دارمي‌آويزد. از اين پس زال و رودابه را هيچ ‌كار نمي‌ماند جز آن كه بر شكوه و عظمت ساليان دور خاندان سام حسرت خورند و بگريند. رودابه پس از اين پيشامدها با چشماني گريان خطاب به رستم مي‌گويد:

كــــه زارا دليـــــرا گـــوا رستمـا

نبيـــره ی گــــو نــامـــور نيــرمـــا

تـو تا زنــده بودي كــه آگاه بـود

كه گشتاسپ اندر جهان شــاه بـــود

كنــون گنج تاراج و دستــان اسيـر

پســر زاركشتــه به پيكــــان تيــر