سلوک عاشقانه

(گزارش سفر به مشهدالرضا و توس)

 

   بسیار سفر باید تا پختـه شــــود خامی

   صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

هنگامی که به پهنه ی  پهناور استان خراسان گام نهادم، احساس شگفت آوری به من دست داد؛ ناگهان بوی شعرو ادب و عرفان به مشامم رسید. شاید شگفت انگیز باشد ولی از همین جا- بجنورد – صدای حنظله بادغیسی را می شنوم که:

                     مهتری گر به کام شیر دراست        

                              شو خطر کن ز کام شیر بجوی

                     یا بزرگی و  عز و نعمت و  جاه                                                                                                                          

    یا چو مردانت مرگ رویاروی


از همین جا آواز تر چنــــگ رودکی را در پرده ی عشـاق می شنــوم و آشکارا می بینـــم کــه چگونه امیر سامانـی بی موزه و رانین پای در رکاب خنگ نوبتـی می آورد و از هرات به بخارا می تازد. آری من بوی جوی مولیان را می شنوم و با آن جان می گیرم:


 

                 بوی جوی مولیان آید 

                                                               بوی یار مهربان آید همی

                  ریگ آموی و درشتی راه او  

                                                                زیر پایم پرنیان آید همی

انتهای زمستان و ابتدای دررسیدن شکوفه هاست و من از زبان کسایی زمزمه کنان که:

                باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا            

                                                         آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا

                 آمد نسیم سنبل با مشک و با قرنفل   

                                                               آورد نامه ی گل باد صبا به صهبا

                 کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسد

                                                               کز نعت او مشعبد حیران شده ست و شیدا


 

هنوز هم در گستره ی رویاهای خویش می بینم که چگونه رابعه در بند عشق بکتاش گرفتار می شود و کوشش بسیار او برای رهایی سودمند نمی آید.

من از همین جا فردوسی را می بینم که چگونه در اندیشه ی پی افکندن کاخی بلند است که از باد و باران گزند نیابد؛ مردی که عمر گران مایه ی خویش را در راه حفظ و اعتلای " قیمتی در لفظ  دری" ایثار کرد و بسی رنج برد تا عجم را با شاهکار پارسی خویش زنده کند؛ مردی که در جانم آتش شوق دیدار او فروزان است؛ آتشی که در سرمای واپسین روز زمستان گرما بخش هستی من است؛ مردی چنان مــــــردی سترگ که مرا آن چنان شیفته ی مرام و کلام خویش کرد که به عشق او پای در دریای بی کران ادب پارسی نهادم و اینک برای زیارت تربت پاک او لحظه ها را می شمارم، هم چنان که در انتظار حرم پاک علی بن موســــی الرضا( ع ) جان می دهم؛ دو نیروی جاذبه ای که مرا بر آن داشتند تا به عشق آنان فرسنگ ها راه بپیمایم و « چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها ».

اگر خوب چشم باز کنی از همین جا می توانی شیر دره ی یمگان را ببینی که در عذاب از تهمت نااهلان روزگار- پس از آن همه سفر- اینک در گوشه ای سکنی گزیده تا به آیندگان درس اخلاق و حکمت دهد چرا که اقران او آن فهم و ادراک نیست که سخنان او را دریابند. مردی گرم و سرد روزگار چشیده که درختش بار دانش گرفت و چرخ نیلوفری را به زیر آورد.

اینک انتهای فصل گل نرگس است وبی سبب نیست که ناگاه شعر نخستین شاعر خرد - شهید بلخی – را در ذهن خویش تکرار می کنم و بر محرومیت اهل فضل و هنر حسرت برم:

     دانش و خواسته است نرگس و گل

                                                 

                                           که به یک جای نشکفند به هم

  هر که را دانش است خواسته نیست

                                          وان که را خواسته است دانش کم

از همین جا می توان دست افشانی و پای کوبی  عارفان بزرگ خراسان را دید. هنوز هم می توان صدای سم ستوران قوم تاتار را شنید که چگونه بر پهنه ی فرهنگ و ادب ایران زمین می تازند و می کشند و می برند و می روند. از هر وجب از این خاک بوی حماسه می آید و خون شهیدانی چون شیخ نیشابور می جوشد تا به  تاریخ ثابت شود که: « چنگیز مرد ولی ایران نمرده است».

از این جا بوی هزاران تن را می توان شنید؛ بوی بوشکور، دقیقی توسی، مسعودی مروزی، خواجه نصیر، ابوسعید ابوالخیر، خیام، ابن سینا و مردان بزرگی که تو خود دانی.

هر چه به مشهدالرضا نزدیک تر می شوم بیش از پیش غرق در تشیّع و حماسه می گردم و در این امیدم که هر چه زودتر شور عشق مرا به زیارت خانه ی دوست- حرم مقدس – رهنمون شود. امید است که به افتخار زیارت تربت حکیم توس نیز نایل آیم و اگر سعادتی دست دهد به کوچه باغ های نشابور روم و بر آستان شیخ شهید، عطار نیشابوری، و هم شهری نام آورش، خیّام ، سر نهم؛ آری « سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ».

1383/1/1

تمام خیابان های ورودی حرم بسته است. به ناچار اتومبیل را در گوشه ای از خیابان پارک می کنیم و با پای پیاده در کوچه پس کوچه های منتهی به حرم به راه می افتیم. باران تندی در حال باریدن است به گونه ای که تمام همراهان ما خیس شده اند؛ باران می بارد تا گرد و غبار گناه و دغدغه های دنیوی را از بزداید و ما را شایستــه ی تشرّف به حـرم مبارک کند. آوخ کـــه گـــرد و غبار وجود ما ستبــر و زیاد است و باران را نیــز چاره ای  جز بارش تند و پیاپی نیست.

کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک را درمی نوردیم؛ کوچه هایی تنگ با خانه های قدیمی. هرچه به انتهای کوچه ها و ابتدای حریم حرم نزدیک تر می شویم بر تعداد مغازه ها افزوده می شود؛ آن چه در این میان بسیار جلب توجه می کند، هیاهوی عکاس باشی هاست که در بیرون از مغازه برای صید مشتری ایستاده اند و رهگذران را به گرفتن عکس ترغیب می کنند اینان گویا هیچ درک درستی از شرایط جوی ندارند چرا که در زیر این باران تند  کمتر کسی است که کاملاٌ خیس نشده و از ریخت و قیافه نیفتاده باشد.

با ورود به حیاط حرم با اقیانوسی از جمعیت روبرو می شویم و همان دم درمی یابیم که ما را نه تنها به کنار ضریح که حتّی به درون صحن انقلاب راهی نخواهد بود. می کوشیم که خود را به موج جمعیت بسپاریم تا شاید به صحن انقلاب راه یابیم امّا « کوشش بسیار نامد سودمند » . خادمان که در مدخل صحن ایستاده اند جمعیّت عاشق را به بازگشت دعوت می کنند امّا این مشتاقان را گوش شنوایی نیست. موج جمعیّت بی اختیار ما را به چند متر جلو می برد به گونه ای که به ورود به صحن امیدوار می شویم امّا همین موج چونان دریایی که خار و خس را به ساحل می افکند ، ما را ناگاه به عقب می رانـد. گویی ما را سزاوار حضــور نمی بیند. پس از این ناکامی تصمیم می گیریم در گوشه ای از حیاط بایستیم و در انتظار تحویل سال نو بنشینیم. حال و هوای عجیبی در اینجا حاکم است هر چه به لحظه ی تحویل سال نزدیک می شویم بر جمعیّت مشتاقان عاشق افزوده می شود. همه احساس شگفتی دارند و من نیز؛ امسال نخستین سالی است که در جوار حریم حرمی پاک با سال کهنه وداع و به سال نو سلام خواهم کرد. اینجا می توان صورت کمال یافته ای از تلفیق  فرهنگ ایرانی – اسلامی را دید ؛ مردمی که سالیان سال- پیش از اسلام- عید نوروز را گرامی می داشتند پس از طلوع اسلام در ایران نه تنها  قرآن بر سفره ی عید نهادند  و دعای تحویل سال را آیه های قرآن قرار دانند ، هر ساله مشتاقانه به کنار حرم نیز می آیند تا به این رسم کهن بیش از پیش رنگ اسلامی و عرفانی دهند.

هوا بس ناجوانمردانه سخت است به گونه ای که چنین گمان می رود که این سرمای زمستانی  نخستین روز بهار پای ارادت بسیاری از دوستداران را سست و لرزان و آنان را به بازگشت وادار کند امّا گمان نمی کنم که حتّی یک نفر نیز حاضر باشد پیش از تحویل سال از این مکان مقدّس دور شود و سعادت حضور در بارگاه آسمانی علی بن موسی الرضا را از دست دهد.

گروهی از جوانان مشتاق در گوشه ای از حیاط رو به بارگاه مقدّس ایستاده اند و زمزمه کنان، دست بر سینه می زنند. زمزمه های خالصانه ی آنان توجّه هر کسی را به خود جلب می کند.

 ساعت  18: 10 صبح است که از بلندگوی حرم تحویل سال نو اعلام و در پی آن تبریک اطرافیان به یکدیگر شروع می شود. من یقین دارم که همگان در این هنگام در دل خویش به راز و نیاز با پروردگار پاک خود مشغول و از باده ی عشق سرگرمند ؛ چه لحظه ای مبارک تر از این زمان و چه مکانی مقدّس تر از این مکان برای سرمستی و شیفتگی. اینک من نیز وقت خوش را در آن می بینم که لحظاتی هر چند اندک با آ ن جمعیّت سینه زن همراه شوم و همنفس با آنان نغمه های اهورایی سر دهم.

پس از گرد هم در آمدن همه ی همراهان به اتّفاق آنان با حرم، وداعی موقتی می کنیم تا در فرصتی مناسب رخصت شرفیابی به کنار ضریح مقدّس را بیابیم و دست و صورت خویش را بدان نوازش کنیم.

2/1/1383

امروز انتظار می رود که نسبت به روز پیش ، در حرم با ازدحام کمتری روبرو شویم . هنگامی که به مرقد مطهر می رسیم پیش بینی ما ظاهراٌ درست به نظر می رسد از این رو به راحتی وارد صحن انقلاب می شویم .این صحن پر از جمعیّت مشتاقی است که می کوشند تا خویش را به ضریح مقدّس برسانند . ما نیز از میان جمعیّت راهی باز می کنیم و پیش می رویم . هر چه به ضریح مقدّس نزدیک تر می شویم ازدحام و فشار جمعیّت افزون تر می شود بدانگونه که بی اختیار غرق در امواج جمعیّت به جلو رانده می شویم . اینک فقط چند متر با ضریح فاصله داریم، این جا غوغایی است؛ هر کسی می کوشد گوی سبقت را از دیگری برباید و دست و صورت خود را با ضریح مبارک بنوازد چه بسیار دستانی که تا چند سانتیمتری ضریح مقدّس جلو می رود و ناکام بر می گردد. یکی از این دستان دست کم اقبال من است؛ « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل » هر چه می کوشم تا خود را به کنارضریح برسانم و به آن چنگ زنم، نمی توانم و در نهایت احساس خفگی حاصل از فشار جمعیّت مرا به گوشه ای می کشاند و من با حسرت زمزمه کنان که: «دست در آن حلقه ی زلف دو تا نتوان کرد».

امّادر راز و نیاز در کنار این ضریح مقدّس و رو به تربت پاک علی بن موسی الرضا ( ع ) چه لذّتی نیست که نیست. ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه می زند و از خدا می خواهم آنچه می خواهم.

در اینجا جلال و شکوه شگرفی نهفته است. گویا تمام نیروی جاذبه ی آفرینش در این نقطه جمع شده است که اینگونه عاشقان را به سوی خود می کشاند.

معماری این بنا یکی از مهم ترین عواملی است که شکوهی خاص به این تربت پاک داده است به ویژه آیینه کاری ها و طرح های متعدد محرابی شکل که در نهایت همه به یک نقطه ختم می شوند؛ ویژگی ای که در اکثر بناهای اسلامی دیده می شود و این خود بیانگر مفهوم کثرت در وحدت است و چه تناسب شگفتی بین این طرح و جمعیّت حاضر وجود دارد. این طرح های کثیر به یک نقطه منتهی می شوند همان گونه که قلب های بی ریا  و خالص تمام حاضران به نقطه ای واحد که خدایش نامند، بسته است. آری تمام پیشوایان و بزرگان حلقه ی واسطه ی این جمعیت با آن نقطه ی وحدت هستند.

3/1/1383

مرغ روحـم برای زیارت آرامگاه پاک حکیم توس پر می کشــد. با سر ارادت و پای شــوق در این راه گام می نهم. تابلوی کنار جاده از ورود ما به ناحیه ی تابران خبر می دهد نمی دانم چرا احساس می کنم در قرن چهارم هجری به سر می برم. اینجا همه چیز بوی آن دوران را می دهد. و باز تابلوی کنار جاده مرا از حضور رود اسطوره ای کشف رود آگاه می کند؛ رودی که سام با اژدهای آن پنجه در یقه افکند و نابودش کرد. حتّی اینک نیز می توان سام را دید که لباس رزم بر تن می رود تا افتخاری دیگر بر افتخارات پهلوانی خویش بیفزاید و موجود پلید دیگری را از پهنه ی روزگار محو کند و خود را مصداق کهن الگوی اژدهاکشی پهلوانان قرار دهد. آرامگاه از دور دیده می شود؛ به خدا سوگند اکنون فردوسی را در پیش چشم خود می بینم و به سخن گفتن با او می نشینم؛ ای استاد خرد! ای شاعرترین شاعران جهان! چه لذّت بخش است پا نهادن بر خاکی که روزگاری تو بر آن قدم می نهادی و در خلوت خویش در گستره ی خیال خود داستان های حماسه ی ملّی را جاودان می کردی. ای شاعر باشکوه دوران ها! شکوه و عظمت آرامگاه تو از شکوه و عظمت تو حکایت دارد؛ آرامگاهی سترگ که نظیر آن را برای هیچ شاعری نساخته اند؛ آرامگاهی به سبک آرامگاه کوروش کبیر و چه شباهت عجیبی است که تو نیز همچون او آرام در گوشه ای آرمیده ای و در وطن خویش غریب افتاده ای و این از عجایب روزگار است. بر سر مزار تو نشسته ام و فاتحه ای نثار روح جاودان تو می کنم هر چند می دانم که تو و امثال تو از فاتحه خواندن من و امثال من بی نیازید. این جا نشسته و دست بر تربت تو نهاده ام تویی که با آرامش در طی قرون در این جا خفته ای؛ آرامشی که شکوه بارگاه تو آن را فریاد می کند. تو خفته ای و من فرسنگ ها پیموده ام تا در کنار تو به بیداری دست یابم. چشم هایم را می بندم و در گستره ی رؤیاهای خویش تو را می بینم که  دقیقی را در خواب می بینی – همچنان که یک بار من تو را در خواب دیده ام – و او تو را به ادامه ی کار خویش فرامی خواند. تو را می بینم که چگونه با قهرمانان خویش نفس می کشی و زندگی می کنی و چگونه در مرگ ایرج و سهراب و سیاوش و رستم اشک می ریزی. تو در این هنگام احساسی ترین حماسه ها را می سرایی و ثابت می کنی که در حماسه هم می توان از احساس سخن گفت و در کلام می توان حماسه را با غزل درآمیخت؛ آری به قول آن شاعر: « حماسه چون به غزل ختم شود زیباست ». تو را می بینم که تمام هستی و مایه ی خویش را فدای ایران و ایرانی میکنی تا در اوج ظلم و ستم تازیان نامسلمان کاخ بلند حماسه ی ایران را پی افکنی و بدین گونه نام خویش و نام ملّت خویش را جاودان سازی زهی ایثار و فداکاری.

تو را می بینم که چگونه یل سیستان را رستم داستان می کنی و او را آنچنان بزرگ می نمایی که عقل نارسای ما از شکوه او دیوانه می شود، و در عین حال دل نازک تو از او به خشم می آید آن گاه که داستانی پرآب چشم را روایت می کنی.

تو با پهلوانان خود زیستی و شجاعت و دلیری را از آنان آموختی پس بی سبب نیست که آنچنان دلیرانه با کنایه و بی هیچ ترسی  محمود ترکزاده را دروغزن بخوانی و بگویی: « خدای تعالی هیچ بنده چورستم نیافرید ». شگفتا از این همه دلیری و شجاعت آن هم در روزگاری که شاعران، شعر را وسیله ی امرار معاش قرار می دهند و به کسب درآمد از رهگذر تملّق و مدح می پردازند و خویش را حتّی سگ سلطان می خوانند و در غایت رذالت می سرایند:

                        سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی                                                                                                                                          تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی   

تو را می بینم که چگونه با چهره ی رنجور و تکیده ی خویش در گوشه ای نشسته ای و به بی وفایی روزگار می اندیشی. به این که چرا اهل فضل و هنر همواره باید در محرومیّت و غم و اندوه باشنـد. نشستــه ای و قرن ها پیشتر از حافظ با خود زمزمه می کنی:

           آسمان کشتی ارباب هنر می شکند    

                                                                          

                             تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم  

در فکر آنی که چگونه حاصل عمر خویش را از دستبرد روزگار محفوظ داری و به آیندگان برسانی، در کنار قبر تو نشسته ام و در اندیشه ی آن متعصّب خشک مغزی هستم که حرمت جنازه ی تو را پاس نداشت و نگذاشت تا در قبرستان مسلمانان به خاکت بسپارند و این نیز از عنایات خداوند بود چرا که«عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ». آن شیخ تردامن با دشمنی خود سبب شد که تو آرام و باشکوه تنهای تنها دور از غوغای اوباش در گوشه ای آرام گیری. روزگار ثابت کرد که حق و حقیقت همواره پایدار خواهد بود. امروزه مشتاقان از گوشه و کنار جهان به دیدار تو می آیند و سر بر آستان تو می سایند امّا آیا کسی از محمود ترک نژاد و آن متعصّب مقدّس نما، ابوالقاسم گرگانی، به نیکی یاد می کند؟ آنان نام نیک بزرگی چون تو را نهان کردند پس عجیب نیست نام نیکی از آنان باقی نماند چرا که گفته اند:

            چو خواهی که نامت بود جاودان                                                     

            مکن نام نیک بزرگان نهان

ای خداوندگار حماسه! نمی دانم آیا کسی مشتاق تر از من به تو وجود داشته و دارد و خواهد داشت؟ گزاف نیست اگر تو را از بزرگ ترین شاعران جهان و هم پایه ی هومر یونانی و حتّی برتر از او بخوانم.

ای خوب! آمده ام تا از عنایت تو برخوردار شوم. کاش دفتر شعر خویش را می آوردم و آن را از باب تبرک به تربت تو می مالیدم و مثنوی خوشه های خشم را برای تو زمزمه می کردم. کاش این جا اندکی خلوت می بود تا می توانستم عقده ی دل خویش بگشایم و از جور زمانه به تو شکایت کنم تا داد دل مرا از این روزگار سفله بستانی.

هر گاه که سرگذشت تو را در ذهن مرور می کنم و ستم ها و بی عدالتی های روا شده در حق تو را به یاد می آورم چنان غمگین و دردمند می شوم  که اشک در چشمانم حلقه می زند. آری! اکنون نیز که در کنار آرامگاه همیشگی تو ایستاده ام، بی اختیار اشک در دیدگانم گرد آمده است و یقین دارم که اگر شرم از جمعیت حاضر نبود ، های های می گریستم تا اندکی آرام شوم.

من می روم و از سر حسرت به قفا می نگرم اما از خداوند درمی خواهم که هر سال توفیق تشرف به آرامگاه تو را نصیبم فرماید و مرا از برکت هم صحبتی با تو که آرام در کنار تندیس پهلوانان خویش خفته ای ،  برخوردار نماید. من با دلی خونین وچشمانی اشک بار می روم به امید آن که همگنان تو را آن چنان که باید بشناسند. من می روم تا خود را برای دیداری دیگر آماده کنم. با تو خداحافظی نمی کنم چرا که تاب آن را ندارم. پس با صدایی دردآلود و روحی رنجور از درد جدایی به تو سلام می کنم؛ سلام بر تو ای روح همیشه بیدار ایران زمین! درود بر تو ای خداوندگار حماسه و خرد!   

 

                                     نگارش: علیرضا قاسمی

مشهد- 29 اسفند 1382 تا 3 فروردین 1383